زری دیگر نمی ترسید
سال اول دبیرستا ن بودم مدرسه مهرآیین شیراز می رفتم.زندگی واقعی من از روزی شروع شد که به مدرسه مهرآیین رفتم. شاید شروع کردم خودم راپیدا کردن. مدرسه مهرآیین توی یک محله قدیمی بود.محله کلیمیهای شیراز. پر از خانه های قدیمی ودرختهای قدیمی.حس غریبی بود انگار کسی من را از یک خواب هزار ساله بیدارکرده بودند.
یک روز آمدم خانه کتاب سو وشون توی آشپزخانه روی میز بود.خواهرم از دوستش گرفته بود.
قهرمان داستان زری بود.دم درمدرسه مهرآیین بودکه یوسف آمده بود سوار اسب برایش چادر آورده بود و بعد ازش خواسته بود که زودتر بزرگ شود. تا سالها بعد که بزرگتر شدم وکتاب را دوباره خواندم وسطر آخرش تا ابد در ذهنم ماند :زری دیگر نمی ترسید.
سو وشون برایم یک عاشقانه آرام بودبرای شهر شیراز. مدرسه مهرآیین خوانین قشقایی. سر دزک. خانم فتوحی
زندگی سیمین دانشور هم شباهت زیادی به من داشت : دختر یک پزشک ویک معلم از خانواده ای اهل هنر و ادبیات که مدرسه مهرآیین میرفت.
هر دو می خواستیم نویسنده شویم. عاقبتما ن فرق کرد اما دنیا هست دیگر.
روحش شاد سیمین خانم که برای ما شیرازیها یک عاشقانه آرام به یادگار گذاشت و برای یک دنیا یک شاهکار...
یک روز آمدم خانه کتاب سو وشون توی آشپزخانه روی میز بود.خواهرم از دوستش گرفته بود.
قهرمان داستان زری بود.دم درمدرسه مهرآیین بودکه یوسف آمده بود سوار اسب برایش چادر آورده بود و بعد ازش خواسته بود که زودتر بزرگ شود. تا سالها بعد که بزرگتر شدم وکتاب را دوباره خواندم وسطر آخرش تا ابد در ذهنم ماند :زری دیگر نمی ترسید.
سو وشون برایم یک عاشقانه آرام بودبرای شهر شیراز. مدرسه مهرآیین خوانین قشقایی. سر دزک. خانم فتوحی
زندگی سیمین دانشور هم شباهت زیادی به من داشت : دختر یک پزشک ویک معلم از خانواده ای اهل هنر و ادبیات که مدرسه مهرآیین میرفت.
هر دو می خواستیم نویسنده شویم. عاقبتما ن فرق کرد اما دنیا هست دیگر.
روحش شاد سیمین خانم که برای ما شیرازیها یک عاشقانه آرام به یادگار گذاشت و برای یک دنیا یک شاهکار...