رودكي
اي
آنكه غمگني و
سزاواري
وندر
نهان سرشك همي
باري
رفت آنكه
رفت و آمد
آنكه آمد
بود
آنچه بود
خيره چه غم
داري
هموار كرد
خواهي گيتي را
؟
گيتي
است كي پذيرد
همواري
مستي مكن
كه نشنود او
مستي
زاري
مكن كه نشنود
او زاري
شو تا
قيامت آيد
زاري كن
كي
رفته را به
زاري باز آري
آزار بيش
بيني تو زين
گردون
گر
تو به هر
بهانه اي
بيازاري
گويي
گماشته است
بلاي او
بر
هر كه تو بر او
دل بگماري
ابري
پديد ني و
كسوفي نه
بگرفت
ماه و گشت
جهان تاري
فرمان
كني و يا نكني
ترسم
بر
خويشتن ظفر
ندهي باري
تا
بشكني سپاه
غمان بر دل
آن
به كه به مي
بياري و
بگساري
اندر
بلاي سخت پديد
آيد
فضل
و بزرگواري و
سالاري