<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d37914555\x26blogName\x3da+book+of+ordinary+people\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dTAN\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://abookofordinarypeople.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://abookofordinarypeople.blogspot.com/\x26vt\x3d4573549726749547072', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

a book of ordinary people

Because We have forgotten that we are only ordinary people who are allowed to make mistakes..Normal left us a while back and we didnt even notice!!!
 

تانگوی تنهایی

Thursday, April 03, 2008


What if they forced you to sit there and type up every single memory you could recall from your entire life? Eventually your typed account would reach the present time, and the words you would type at this confluence would be these: I was forced to sit here. I was forced to type. I was typing. I was typing. I was typing. Now I continue to type. I'm typing. I'm typing.

"Bobby, the skull bolt"


یک روز پاییزی بود. پاییز شیراز بود چی بگم قشنگ بود. به قشنگی بیستا پاییزی که دیدم و حسرت ندیدنش رو نه سال هست که دارم. روز نبود شب بود ولی خزان که شب و روز نمیشناسه . اون سالهای آخر بود, چه سالهای نحسی بود. چه قدر دلم پر از غصه بود. داشتم دل می کندم و دل کندن به همین راحتیها نبود. یک جورایی مثل جون کندن بود. می خواستم بمونم درد به در میگشتم دنبال یک دلیل محکم که بمونم. میدونستم اگه برم دیگه برگشتنی در کار نیست. یادته اون شب چه قدر خندو نیدیمون؟ وای بشر خدا خفه ات نکنه...

اون شب بعد از مدتها دلم باز شد. نمیدونم چه طور بگم اما وسط اون همه نکبت و نکبت زده انگار یه همصدا پیدا شده بود. یکی که حرف دل من رو میزد ولی همه میفهمیدند. چه زود گذشت , انگار همون دیروز بود. می گم که دل کندن مثل جون کندن هست.

من و تو دنیاهامون خیلی شبیه هم بود. شاید برای اینکه توی یک دنیا بزرگ شدیم. چه خیالهایی داشتیم , چی فکر کردیم چی شد؟ بهمون می گفتند: تو فقط بچه ی خوبی باش ودرست رو بخون. بقیه اش با ما. چه بچه گی بود. سرزمین شیر وعسل , اردیبهشت که میشد بابام میبردم تو کوچه باغیها و می گفت نفس عمیق بکش , بوی بهار نارنج مستت میکنه. تابستونها میرفتیم تیزاب هی میرفتیم , هی میرفتیم مگه بابا ول میکرد. ولی وقتی میرسدیم اون بالا به همه ی سختیهاش می ارزید. کوه بود و آب بود , عظمت بود. سرم رو می چسبوندم به کوه که ازلا به لای خزهایش آب خنک قطره قطره می چکید و فکر میکردم تا آخر عمرم همه چیز به این قشنگی باقی میمونه.دیگه از چی بگم پاییز؟ نمیتونم , آخه پاییز یعنی خود زندگی: خزان , برگها و هزار تا رنگ , خش خش , کلاغها , هوای خنک,عاشقی. نه ساله حسرت به دلش هستم.

کجا بودیم؟ آها یواش یواش بزرگ شدیم و چشمهامون باز شد ودیدیم سرزمین شیر وعسل رو نکبت برداشته. یواش یواش زمزمه های رفتن شروع شد و شاید هم در رفتن. ما بچه های خوبی بودیم ,درسمون رو خوندیم و کم کم فهمیدیم نه خیر باید رفت. اما مگه به این راحتی هست؟ اون سالهای آخر سخت بود , بعضی روزها حتی نفس کشیدن هم سخت میشد. بعد تو اومدی و اون روز نه اون شب هممون رو خندوندی. میدونی چی به دلم نشست؟ این که اهل دروغ گفتن نبودی ,راستش رو میگفتی چه به خودت چه به بقیه. حرفت نه هزل بود و نه هجو ,طنز بود بعضی جاهاش هم سیاه بود ولی خوب زندگی سیاهی هم داره. چه شبی بود ,یادش به خیر. بعد این همه سال هنوز یادم هست. همه چیز خوب بود تا آخرش که دیگه داشتیم میرفتیم. هنوز هم میگم کاشکی زودتر رفته بودم. تو زدی زیر آواز , کاشکی نخونده بودی. تازه داشت یادم میرفت که باید برم , برای چند ساعت. تلخ بود , زیادی تلخ بود. نفس رو که میگرفت هیچی قلب رو هم میگرفت. شعرهای شاملو و فروغ را می انداخت به یادم. دو تا شاعری که نتونستم بفهممشون هیچ وقت , زیادی تلخ بودند. نمیدونم چه طور بگم اما این رو میدونم که زندگی هیچ وقت ثلخ , تلخ نیست حتی تو سیاه ترین لحضاتش. یک چیز قشنگی داره زندگی , یک چیز قشنگی هست توی زنده بودن. من از آدمهایی که اشکهاشون رو می خواهند با آدمهای دیگه قسمت کنند خوشم نمی یاد. از تو همیشه خوشم می اومد , اما اون آوازت رو هنوز که هنوزهست دوست ندارم , این تو نبودی که میخوندی یکی دیگه بود.شاید هم اونی که من میشناختم تو نبودی.

یادت می اید آخرین باری که دیدیم همدیگرو؟ "ف" همیشه میگفت که من و تو انگار دو قلو هستیم از بس که خل بازیهامون مثل هم هست. شب آخر هم عاقل نشدیم , تو خودت رو زدی به جوجه روشنفکر بازی و وسط مهمونی پا شدی رفتی ومن هم خودم رو زدم به بچه با حالی و به روی خودم نیاوردم و همینجوری می رقصیدم. تو رفتی و گفتی به امید دیدار . من موندم و نگفتم بهت که دیگه دیداری در کار نخواهد بود. همین, اصلا نمیدونم چی شد این نامه رو برات نوشتم. بعد از این همه سال هشت سال طول کشید تا تونستم این نامه رو برات بنویسم . راستش برای تو ننوشتم برای دل خودم نوشتم. شاید میخواستم بگم که هنوز به یاد تو و خل بازیهات هستم. بگم که کاشکی اون شب نخونده بودی و یادم نمی اوردی که باید رفت. من که بهر حال داشتم میرفتم. کاشکی اون شب آخر میموندی تا بهت میگفتم که دیگه دیداری در کار نیست. هر جا هستی موفق باشی...

خیلی خوب بابا به امید دیدار!!!

 
   





© 2006 a book of ordinary people | Blogger Templates by Gecko & Fly.
No part of the content or the blog may be reproduced without prior written permission.
Learn how to Make Money Online at GeckoandFly