<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d37914555\x26blogName\x3da+book+of+ordinary+people\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dTAN\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://abookofordinarypeople.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://abookofordinarypeople.blogspot.com/\x26vt\x3d4573549726749547072', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

a book of ordinary people

Because We have forgotten that we are only ordinary people who are allowed to make mistakes..Normal left us a while back and we didnt even notice!!!
 

دهه شصت

Saturday, August 22, 2009



این را برای پروین خانم را که دهه شصت به جای مدیریت کارخانه ،خیاطی می کرد و هر چهارشنبه دم زندان عادل آباد بود تا برود ملاقاتی نازنین تر مرد دنیا می گذارم.و مادرم که تنش می لرزید از هر زنگ در چرا که خانه چپی های محل را علامت زده بودند .
قصه زیاد دارم از آن روزها.. دارم می نویسم.آرام آرام ،نمی خواهم احساستی بنویسم و پر از خشم. فقط می خواهم بنویسم تا هیچ کداممان فراموش نکنیم آن روزها را و یاد بگیریم رو به جلو برویم و خدای نکرده عقب گرد نکنیم.
بیست سال دیگر سرمان را بالا بگیریم وبا لبخند یادمان بیاید که دهه هشتادونود دهه شصت نشد.

فضاهای خالی

Sunday, August 16, 2009



آمده ام خانه جدید و مثل همیشه موقتی است. حا لا بگو کدام خانه موقتی نیست خانه آخرت؟ بگذریم . نمی خواهم
زیاد اسباب ببرم که میشود بلای جانم. یکهو فکری به ذهنم می رسد : خانه ام را عشایری درست می کنم. این هم از آن چیزهایی است که باید شیراز بزرگ شده باشی تا بفهمی. یادم هست یک بار نفیسه می گفت خانه مستاجر بختیاری اشان را چه قدر دوست دارد. "هیچ چیزی توی خانه اشان نیست جز وسایل ضروری زندگی حتی یک دست مبل هم ندارند. پشتی دارند."
فکر کنم فامیلهای اصفهانی مادرم بشنوند سکته کنند. (که آدمهایی هستند متمو ل و لازم نمی بینند مبل بخرند.حا لا مبل استیل که هیچ.) اما ایلیاتیهاهمه همین طور بودند. آنهایی که من میشناختم همه چند نسل بود که شهر نشین بودند و همه دوستان دوران دانشگاه پدرو مادرم بودند و همه خا ن زاده های به نسبت متمولی بودند. اما خانه هایشان همه مثل هم بود : خلوت ( به زبان ما شهریها می شود خالی!!) یک قالی عشایری داشتند و چند تا گلیم وچند تا پشتی .
خاله ناهید که قشقایی بود و شوهرش یکی از پزشکان به نام شیراز بود (ایلیاتی نبود) و برو بیایشان واقعا زیاد بود حتی با معیارهای شیرازی ( شیرازیها خیلی عادت ندارند به خانه نشینی همیشه بهانه ای پیدا می کنند برای بیرون رفتن و خوش بودن.) داده بود چند تا مبل چوبی ساده ساخته بودند و پشتی هایشان را روی آن میگذاشتند. آن آخرها هم یک چند تا لوستر خریده بودند به گمانم.
دوستان عشایرما تا یادم می آ ید مثل اینکه همیشه آماده به کوچ بودند. حالا که یادم می آید می بینم آکثرا هم از ما ل دنیا چیزی نداشتند. اکثرا یا خانه اجاره ای می نشستند یا جا های خیلی متوسط شهر. با اینکه موقعیتشان مثلا از پدر من بدتر نبود. ما نه هیچ وقت اجاره نشین بودیم و نه خدای نکرده خانه مان محله ای بو د که خانواده دما غ سر بالای پدری را که گاهی راه گم می کردند و به جای سفر خارجشان می آمدند شهرستان را سرافکنده کند.

حالا من نشسته ام توی خانه مثلا عشایری ام و زل زده ام به سمت راستم . دو تا پشتی قشقایی گذاشته ام و باید سومی اش را از خانه پدری بیاورم. این پشتیها فکر کنم همسن من باشند دست بافند و مادرم سالها پیش از بازار وکیل شیراز خریده بود از دستفروشهای قشقایی. و حالا سرو کله اشان پیدا شده توی خانه دانشجویی بنده در شمال کالیفورنیا لب اقیانوس. جا نی دارند این پشتیها ، مثل جنسهای پیزوری چینی نیستند . می بافندشان که طاقت بیاورند زیر باد و باران و ان همه کوچ ، مثل خود قشقاییها . شاید هم برای همین است که جز معدود اسباب خانه امان توی ایران هستند که طاقت این کوچ را آوردند. راستی کسی میداند مبلها چه بلایی سرشان آمد یا میز پینگ پنگ؟
نگاه سمت چپم می کنم ، خالی است زیاده از حد. مادرم ازراه میرسد و می گوید که یک میز تاشو دارند خانه اشان و می آردش برای من تا بگذارمش این گوشه خا لی و این قدر توی ذوق نزند. ما شهریها را می بینی ؟ طاقت نداریم یک گوشه خلوت را ببینیم. تن به همه بدبختی می دهیم که یک چیزی پیدا کنیم و پرش کنیم. بعد هم می نشینیم غرغر می کنیم که خفه اما ن کرد این همه آشغا ل که یک عمر خودمان را لت و پار کردیم که جمعشان کنیم. شاید از بس دور مانده ایم از طبیعت یادمان رفته که کویر به قشنگی جنگل است.

من یکی که هنوز بلد نیستم خانه خلوت اصلا چه طور میتوان داشت؟ میترسم از فضاهای خالی ، شاید می ترسم صدایم تویشان بپیچد ، شاید هم ازبچه گی یک ترسی گذاشته اند توی دلم ناخودآگاه. شاید هم خانه آدم نشان میدهد که آن بالای آدم چه خبر است. خانه ذهنمان را هم طاقت نداریم خالی نگه داریم. دایم باید پرش کنیم از فکرهایی که پشیزی ارزش ندارند.

آخر هفته می آیم خانه پدری و هر چه که رنگ و بوی قشقایی دارد را جمع می کنم و هزار تا چیز دیگررا که ببرم با خودم . خانه ام رنگ و بوی عشایری خواهد داشت ، به یاد شهرم و خاطرات بچه گیهایم. اما خودم هنوز از تبار فکل کراواتیهای شهری ام .دعا کنید روزی برگردم شهرم و بروم ازایلیاتیها زندگی کردن یاد بگیرم.

Labels:

 
   





© 2006 a book of ordinary people | Blogger Templates by Gecko & Fly.
No part of the content or the blog may be reproduced without prior written permission.
Learn how to Make Money Online at GeckoandFly