Monday, January 28, 2008
مادرم آیسودا هم میگفت آدمها دو دستهن. آدمهایی كه به ماه بالای سرشون خیره شدن و آدمهایی كه به ماه توی آب
ماه در آب
یه روزاومدم توکافه استرادا دنبال توگشتم. نمی دونم نبودی یا ندیدمت . میگما یعنی میشه از کنارت رد بشم ونشناسمت؟ می ترسم دیگه بی تفاوت بشم به همه چیزوفراموش کنم همه رو. خیلی وقت هست که باید پاسپورتم رو بفرستم برای تمدید.اما بعدش فکرکردم اون چیزی که من میخواهم با این پاسپورت بدست نمیاد.
من میخوام دوباره چهارده سالم بشه و با خواهرم بریم اونجا خواهرم بگه : اون پسره که اونجا داره حرف میزنه خوشتیب هست. من گوش کنم به حرفاش بگم از اون خلهاست.بعد یکهو تمام بدنم داغ بشه و نفسم بند بیاد. بگم :این به خلی من هست شاید هم از من خلتر. دو سه روزکه بگذره بهش که فکر میکنم هنوزنفسم بند میاد. اون وقته که میفهمم عاشق شدم. آخ من عاشق شدن اون موقعها رو میخوام. نه حساب وکتابی می کردیم نه بده بستونی بود. من دیگه دوست ندارم یکی بیاد یک تیکه از من رو ببره و بره. نمیخوام هم که یک تیکش رو جا بزاره و بره.
موقعی که چهارده سالم بود یک تیکه از من و اون نبود. همه وجود مون بود.
من دلم اون روزها رو میخواد که میگفتم میشه ومیرفتم جلونترس بودم.یادت هست؟ من یک جایی وسط راه گم شدم. یادم رفت اون چیزی که میخواستم همین جا هست. توهمیشه یادت موند. اما اون دفعه که دیدمت یک ترسی تو چشمهات دیدم. شاید هم شک!! اگه بدونی اون آدمی که هستی چه قدرعزیز هست شاید دیگه نترسی.
من وتو ما ل اون موقعهایی هستیم که آدمها هنوز پراز امید و آرزو بودند. یه موقعی توگل سرسبدمون بودی. یادته با هم حرف میزدیم. چت چی بود؟ اون دفعه که حرف میزدی یادم اومد دیگه صدات هم یادم رفته . یعنی با پاسپورتم تو رو هم پس می دهند؟ خودت نرفتی زندگی بردت.همینه که دیگه نیستی توکافه استرادا. شاید هم بودی من نشناختمت.
تو خیالاتم می بینمت که نشستی پشت یک میز چایی ات بغل دستت غرق دنیای خودت.من از کنارت رد می شم سرت رو بلند می کنی و بهم لبخند می زنیم. بعد من میرم می شینم پشت یک میز دیگه مشغول نوشتن میشم همین. نه تو نوشته هایم رو می خونی از بس که تنبلی و نه من از اون شکلهایی که کشیدی سر در میارم. هر کدوممون زندگی خودش رو میکنه راه خودش رو میره. ولی مگه به همین سادگی هست؟ شاید هم باشه کی میدونه؟ میشه بیای خودمون باشیم؟ من قول میدهم کله خری نکنم. تو هم یکهو جنی نشو. اما اون وقت دیگه خودمون نیستیم.
نه بی خیالش همین که هستیم خوبه. فقط شک نکن من هم فراموش نمیکنم.بی خیال بقیه بیا بریم زندگیمون رو بکنیم.دنیای من نوشتن بود و هست دنیای تو هم اون شکلهایت. من و توهم که پشت پا زدن به دنیامون رو بلد نیستیم.
یکی از همین روزها میام کافه استرادا از کنارت رد میشم. هستی میدونم هستی .میبینمت و میشناسمت.باش به خاطر هممون به خاطرخودت.
Labels: ordinary stories