خوابنما
Monday, February 11, 2008یک شب توی یک بار بودیم .من و "س" رفتیم بیرون سیگار بکشیم. گفتم : میگم ما آدمها اینجا چیکار می کنیم؟ گفت: دربه در دنبال
خوشبختی هستیم و آرامش هر کدوممون مدل خودش. یادمه اون گوشه بار یکهو "ا" رو دیدم.رومو گردوندم و به خو دم گفتم : دوباره سر بگردونم رفته . اما نخیر هنوز اونجا بود. یکی گفته بود اومده اینورا ولی من فکر کردم چرت میگه. اما نه اونجا بود و مثل همیشه با اون نگاهش زل زده بود به ما. خواستم بهش سلام کنم اما بعدش به"َس" گفتم : بریم . رفتیم همه بیرون پی کارمون .
سالها قبل یک شب خواب دیدم تو اومدی شیراز داشتی اون اول خیابون ساحلی راه می رفتی.خود خودت بودی. یادمه یک ژاکت سبزپوشیده بودی چهار خونه داشت. " ا" عین همین ژاکت رو داشت. اصلا ژاکت خودش بود. بعد نزدیکترشدم بهت از پشت سرت نگاه کردم گفتم چرا اینقدر سبزه شده این بشر؟ یکهو رویت را کردی به من و دیدم تو " ا" هستی. ایستاده بود و با اون چشمهایش به من نگاه میکرد. یک نگاه غریبی داشت همیشه . انگار داشت بهت التماس می کرد بیا نجاتم بده از این جا دارم خفه میشم.هنوزم که هنوز هست نفهمیدم چی شد این بشر تو خواب من سرو کله اش پیداش شد؟
"ا" رو یک جورایی میشناختم ویک جورایی نمیشناختم. باباهامون همکار بودند . همکار یا هم شغل نمی دونم. آخه بابای من دوست نداشت با کسی کار کنه. آدمها رو دوست داشت خیلی خدمت میکرد . اما دردسر نه زیر بارش نمیرفت بگذریم.خونه شون هم نزدیک خونمون بود.همه اینها قصه خودش را داره. باورم نمیشه این همه سال گذشت. اما همینقدر میشناختمش. حتی اون دو سالی که هم کلاس بودیم. کاری به کار همدیگه نداشتیم. اصلا دنیاهامون با هم نمی خوند اون یک جای دیگه بود من یک جای دیگه همین. فقط یادم میاد یک روز داشتیم با "پ" حرف میزدیم گفت: "ا" خیلی تو خودش گم هست. یکی از اون همون روزها بود که یکهو سر و کلش تو خوابم پیداش شد. قبل از اون نه دوستم بود نه دشمنم نه بهم خوبی کرده بود نه بدی. اما بعد از اون خواب دیگه چشم دیدنش رو نداشتم. احساس می کردم اومده و میخواد خوابم رو بدزده. همچین حقی رو نداشت هیچ کس نداره.
من از خیلی چیزها تو زندگی میگذرم اما از رویاهام نه. این که یکی بیاد و خودش رو جای تو جا بزنه رو قبول نمیکنم به هیچ وجه. توی نگاه تو یک چیز قشنگی بود تو ترس نداشتی و لی پر از امید بودی. هنوز هم چشمهات همونطور هست بعد از این همه سالها و یک عالم قصه . درد اومده تو چشمات حتی یک گیجی هم اومده.اما ترس و نا امیدی رو هیچ وقت ندیدم.اون شب تو بار وقتی "ا" رو دیدم هنوز همون نگاه رو داشت . پرازترس و التماس .شاید یک موقعی اون نگاه دلم رو میسوزوند وقتی هجده نوزده سالم بود. اما الان دیگه حالم رو به هم میزنه.
آره دیگه خلاصه اگه شنیدی پشت سر ما که آره فلانی بعد از این همه سال ما رو دید توی یه بار تو سن فرنسیسکو و به روی خودش نیاورد و رفت یا شاید هم نشناخت . گوشی دستت باشه که جریان چی بوده. این بشر خواب من رو دزدید خیلی سال پیش من هم دیگه بعد از اون ماجرا دل خوشی ازش ندارم.این رو بدون که تو هنوز جای خودت رو داری .یکی میگفت تو راهی داری میرسی.هر وقت
رسیدی قدمت روی چشم. من اینجا هستم هیچکس رو هم تو خوابام راه نمیدم.
......