عقل گوید: "شش جهت حدست و بیرون راه نیست" ... عشق گوید: "راه هست و رفته ام من بارها"
Saturday, August 30, 2008I did not see the "BUS TERMINAL," sign and did not make a left on the bridge street. I was walking not driving though, and passed the biggest Buddhist Temple that I have ever came across in my life... of all the places in the Niagara falls...
The old lady told me that I had to go back and make a left on the bridge St.
On the way back I entered the Temple and walked around, the Buddhists were chanting.. I thought of my sister who is on the other side of the world, searching for Nirvana..
I left the Temple, thinking there is no getting lost in the life.. Sometimes you just end up going down a different path that you planned, just to discover something beautiful and completely unexpected.But down the line you will get to the bus terminal one way or the other.
The only place you that you are capable of getting lost in is in your own head....
عقل گوید: "شش جهت حدست و بیرون راه نیست" ... عشق گوید: "راه هست و رفته ام من بارها"
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد ... عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
ای بسا منصور پنهان زاعتماد جان عشق ... ترک منبرها بگفته برشده بر دارها
عاشقان دُردکش را در درونه ذوق ها ... عاقلان تیره دل را در درون انکارها
عقل گوید: "پا منه کاندر فنا جز خار نیست" ... عشق گوید عقل را: "کاندر تو است آن خارها"
هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن ... تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف ... چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها
Labels: ordinary stories