هر شب ستاره ای به زمین می کشند، اما این آسمان هنوز غرق ستاره است
Friday, January 29, 2010دهعه شصت را باباشروع کردبا سوزاندن کتابهایش و عکسهایش وشاید خاطراتش.همه را بردند وآنهایی هم که توانستند فرار کردند. ما ماندیم وشدیم زندانی حیاط خلوتی که بابا همه چیز را آنجا سوزاند. ما ماندیم تامحکوم شویم به زجر ابدی.بخوابی کابوس می بینی بیدار شوی زندگی ات یک کابوس است. خاطرات کمرنگ می شوند با گذر زمان اما دردش میماند.