<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d37914555\x26blogName\x3da+book+of+ordinary+people\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dTAN\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://abookofordinarypeople.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://abookofordinarypeople.blogspot.com/\x26vt\x3d4573549726749547072', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

a book of ordinary people

Because We have forgotten that we are only ordinary people who are allowed to make mistakes..Normal left us a while back and we didnt even notice!!!
 

اينک موج سنگين گذر زمان است که در من می گذرد.

غربت جائی است که از تو می گریزند

عاشق اون عکسها هستم .همه عکسهای بابا قبل از دهه شصت. یک حال خاصی داره تو اون عکسها یک
سرخوشی خاص . معمولا تواون عکسها سرش رو به آسمون هست و چشمهایش نیمه بسته .یک عکس هست مال سال پنجاه وچهار.باید تازه از زندان آزاد شده باشه.یک آرامش و اطمینان خاصی توی
قیافه اش هست.شاید میدونه که" شاه دیگر هیچ غلطی نمی تونه بکنه"

بهمن سال شصت ویک من چهار ساله بودم.تو جبهه بود که بگیر بگیر ها شروع شد
آقای عمویی پیغام فرستاد که همه بروید وخودتان را به وزارت اطلاعات معرفی کنید اگر میخواهید بچه هایتان یتیم و آواره نشوند.

از جبهه برگشت و رفت التزام عملی داد به نظام. من ایستاده بودم کنارش ونگاهش می کردم وقتی داشت کتابخانه اش را آتش می زد. هنوز نگاهش یادم هست. رو به زمین بود وچشمهایش باز بود وخجالت زده و شاید کمی مبهوت.و من تا سالها نمی فهمیدم معنی :" انقلابمان را دزدیدند" یعنی چه؟ شاید برای اینکه از روزی که یادم می آید ما غریبه بودیم و ضد انقلاب. هر که را می شناختیم یا زندانی بود یا اعدامی یافراری. خیلی خوش شانس بودی پرونده داشتی تو وزارت اطلاعات . یادش بخیر آدمهای معلوم الحالی بودیم.

بعدش هم از بیمارستان چمران آمد بیرون.همان بیمارستان که به قول خودش "ماها راهش انداختیم." قبل از آن آسایشگاه مسلولین بوده. بابا میرفته سر خیابان زند وانت می گرفته مریضهایی را که نمازی به خاطر کمبود جا جواب می کرده میبرده چمران. کم کم پای بقیه هم باز می شود آنجا و آسفالت می شود. دیگر هیچ وقت پایش را نگذاشت چمران. خودش بود و مطبش که می دانم یک روز هم دلش آنجانبود.

کجا بودیم آها نگاهش دیگر کمتر به آسمان
بود .افسردگی آمد سراغش که آخرهم دمار قلبش را درآورد.تو عکسهایش از آن به بعد خیره می شود به دور دستها. هنوز ناامید نیست و می گوید که مبارزه طولانی است. به براندازی اعتقادی ندارد و طرفدار سرسخت اصلاح طلبی است. اما من میدانم که این بابا خیلی فرق دارد با آن بابای قبل از چهارسالگی ام. حرف عمویم هنوز توی گوشم هست وقتی بعد از بیست سال بابا را دید :" این ضیا اون ضیایی نیست که من باهاش بزرگ شدم." چطور می توانی خودت بمانی وقتی جلوی چشمت تمام امید وآرزویت رابدزدند و تو ازترس جانت بایستی و فقط نگاه کنی. بابا جان حق اون نگاه سرخوش تو این همه غم نبود.
« Home | Next »
| Next »
| Next »
| Next »
| Next »
| Next »
| Next »
| Next »
| Next »
| Next »

» Post a Comment
 
   





© 2006 a book of ordinary people | Blogger Templates by Gecko & Fly.
No part of the content or the blog may be reproduced without prior written permission.
Learn how to Make Money Online at GeckoandFly