<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d37914555\x26blogName\x3da+book+of+ordinary+people\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dTAN\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://abookofordinarypeople.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://abookofordinarypeople.blogspot.com/\x26vt\x3d4573549726749547072', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe", messageHandlersFilter: gapi.iframes.CROSS_ORIGIN_IFRAMES_FILTER, messageHandlers: { 'blogger-ping': function() {} } }); } }); </script>

a book of ordinary people

Because We have forgotten that we are only ordinary people who are allowed to make mistakes..Normal left us a while back and we didnt even notice!!!
 

Monday, August 29, 2011

نمی دانم شما آیا نمی دانید ؟

درین همسایه جغدی هست ، و ویرانی

- درخشان از میان تیرگیهایش دو چشم ِ هول وحشتناک -

که می گویند روزی ، روزگاری خانه ای بوده ست ، یا باغی

ولی امروز

( به باز آورده ی جوپان ِ بد ماند )

چنانچون گوسفندی ، که ش دَرَد گرگی ،

ازو مانده همین داغی .

دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

الا یا سنگهای ِ خاره کر ، با گریبانهای زناری

نمی دانم کدامین چاره باید کرد ؟

نمی دانم که چون من یا شما آیا

گریبان پاره باید کرد ، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد ؟


در حیاط کوچک پاییز، در زندان :درین همسایه
مهدی اخوان ثالث

درحیاط کوچک پاییز در زندان

Sunday, August 28, 2011

آمده بودند ملاقاتی دم زندان.همه مادر بودند

Wednesday, August 24, 2011

بچه که بودیم و هنوز جنگ بود باباهرسال باید می رفت جبهه برای یک ماه طرح َِهمه دکترها باید سالی یک بار میرفتند طرح. آون سال آخر جنگ که دیگه وضع خیلی خراب شده بود و شیراز هم بمباران می شد.یکی به بابا گفت که بره داوطلب بشه بره داراب چون اونجا دکتر گوش و حلق وبینی ندارند. بابا هم از خدا خواسته طرحش رو انداخت داراب به جای اهواز و اندیمشک. شهر کوچکی بود ِ پشت کوه به معنای واقعی و امن.
ما توی یک خانه بزرگ و قدیمی زندگی می کردیم ِمثل اینکه زمانهای قدیم بیمارستان بوده.اون موقها شهرهای کوچک اینقدر کمبود پزشک داشتند که دولت از هند و بنگلادش دکتر وارد می کرد. توی باغی که ما زندگی می کردیم یک خانه دیگر هم بود. تویش یکی از همین دکترها زندگی می کرد. یادم است بعضی وقتها می رفتیم یواشکی تو عالم بچه گی نگاهش می کردیم از بیرون خانه.تنها می نشست تلویزیون نگاه می کرد. درست یادم نمی آید اما شاید تو عالم بچه گی دلم برایش می سوخت شاید هم اون موقع اصلا درک نمی کردم تنهایی چی هست؟
امروز صبح که از خواب بیدار شدم یکهو یادم به داراب و اون دکتر هندی افتاد. دیدم دست زمونه یک کمکی زندگی ما رو هم مثل اون کرده. توی یک شهر غریب وتنها صبح میرم بیمارستان شب میام.بین یک مشت آدم که هیچ غرابتی با دنیای من ندارند.
دلم عجیب تنگه برای بچه گی . دلم خونه مون رو می خواد با همه آدمهای تویش.شاید بزرگ شدن یعنی از اون خونه پر از آدم عقبی در بیایی و بری تو خونه جلویی و تک تنها بشی.
عجیب دلم تنگه

Labels:

 
   





© 2006 a book of ordinary people | Blogger Templates by Gecko & Fly.
No part of the content or the blog may be reproduced without prior written permission.
Learn how to Make Money Online at GeckoandFly