<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d37914555\x26blogName\x3da+book+of+ordinary+people\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dTAN\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://abookofordinarypeople.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://abookofordinarypeople.blogspot.com/\x26vt\x3d4573549726749547072', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe", messageHandlersFilter: gapi.iframes.CROSS_ORIGIN_IFRAMES_FILTER, messageHandlers: { 'blogger-ping': function() {} } }); } }); </script>

a book of ordinary people

Because We have forgotten that we are only ordinary people who are allowed to make mistakes..Normal left us a while back and we didnt even notice!!!
 

یک عاشقانه آرام

Sunday, February 28, 2010

http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2010/02/100227_l12_evin_love_letters.shtml

بچه بودیم من و لادن داشتیم می گشتیم دنبا ل چیزی نمیدانم چه بود؟ توی وسایل مامان بابا یکهو یک نامه پیدا کردیم که دست خط بابا بود. پایینش یکی با یک خودکار قرمز نوشته بود :بازبینی شد حاوی مطالب مشکوک و ایراد دار نیست. امضا هم کرده بود سرهنگی بود سرگردی بود درست یادم نمی آید. مامان و بابا تازه شش ماه بود عروسی کرده بودند که بابا را گرفته بودند. وخوب نامه هم طبعا عاشقانه بود. بابا هم مثل من است روی کاغذ احساساتی می شود. یادم است نامه به آنجایی که رسید که با با نوشته بود راجع به آن شب مهتابی روی آن نیمکت در پارک که شروع کرده بودند را جع به ازدواج حرف زدن من ولادن دیگر نخواستیم بخوانیم.
راستش عاشقانه های آرام پدرومادر آدم زیاد خواندنی نیست. مخصوصا که دیگر چندان جوان هم نباشند و میزان عشق وعاشقیشان هم در حد همه زن وشوهرهای عادی باشد. بگذریم این برنامه بی بی سی (به قول مرحوم پدربزرگم بی بی سکینه) را که دیدم یادم افتاد به آن نامه. و اینکه آن مسول بازبینی هم آدم بد شانسی هست به خدا که باید بنشیند و خط به خط نامه هایی را بازبینی کند که حتی بچه های نویسنده آن نامه ده سال بعد از آزادی پدرشان دوست ندارند بخوانندش چون زیادی خصوصی است

Tuesday, February 23, 2010




Lithium is Monovalent just like Na (sodium).
Two and then one, it will become happily stable if it loses ONE..
They even compete in Loop of Henle...

They come in here Manic, hyperverbal, hyperactive, grandiose,hyper-everything.....
Nobody knows what is the pathophysiology, what is the scientific explanation behind their illness.

Lithium brings them back to life....
Nobody knows how it works...
The discovery was just serendipity..

I am not a religious person, I do not believe in miracles.
My only religion is science

Psychiatry scares me, I just want to be normal, I want to go back to my own ICU....
Fluids, hypotension, respiratory failures, and septic shocks.
Death or Life... They will either survive, get better and go on with their lives or go to morgue. Either or...
Everybody here is alive though, and will go one living with this thing in their head. Today one of them said that he thinks his brain is "Overdeveloped.." And yeah they can stay on Lithium, but how many of them will follow through ???
I once had a boyfriend who was bipolar, he never knew though, I realized years later. The manic episodes made it hard for any guy to compete with him, he was beyond entertaining. But the reality is that these people are depressed 75% of the time. And then he would lie his ass off to justify his manic episodes without even knowing or believing that he was lying. Maybe if he was started on lithium I would have stayed with him, I lie I left him because I knew he was sick and did not want to bring drama into my life. There was so much of the mood changes that I could take. It hurt a lot at first, but then things started to fall into place.

If I go back to ICU, I will be a notch above mediocre. I might be able to work my way up to ER and Trauma. I might become someone, just MIGHT..

But if I stay here I will become someone. It is not that hard to tell, I am one of the few people people who does not struggle with Pscyh. Hell I even aced Dr.P's test and he is the god himself. Just like chemistry back in high school, it is like a breeze to me.
Our chemistry professor once said : It is not a rule in chemistry unless there is an exception. It is even better down here there are no rules, everything and everyone is an exception. I guess I always do better with the chaotic science.

I miss ICU, death I can handle, but uncertainty I know will get to me one way or the other. It did once before when I left him, even though I thought I loved him, and thought that I could stay, but at the end I just got tired and left.

Will see where the life will take me though, somethings are just out of your hands...

Labels:

اينک موج سنگين گذر زمان است که در من می گذرد.

Monday, February 08, 2010

غربت جائی است که از تو می گریزند

عاشق اون عکسها هستم .همه عکسهای بابا قبل از دهه شصت. یک حال خاصی داره تو اون عکسها یک
سرخوشی خاص . معمولا تواون عکسها سرش رو به آسمون هست و چشمهایش نیمه بسته .یک عکس هست مال سال پنجاه وچهار.باید تازه از زندان آزاد شده باشه.یک آرامش و اطمینان خاصی توی
قیافه اش هست.شاید میدونه که" شاه دیگر هیچ غلطی نمی تونه بکنه"

بهمن سال شصت ویک من چهار ساله بودم.تو جبهه بود که بگیر بگیر ها شروع شد
آقای عمویی پیغام فرستاد که همه بروید وخودتان را به وزارت اطلاعات معرفی کنید اگر میخواهید بچه هایتان یتیم و آواره نشوند.

از جبهه برگشت و رفت التزام عملی داد به نظام. من ایستاده بودم کنارش ونگاهش می کردم وقتی داشت کتابخانه اش را آتش می زد. هنوز نگاهش یادم هست. رو به زمین بود وچشمهایش باز بود وخجالت زده و شاید کمی مبهوت.و من تا سالها نمی فهمیدم معنی :" انقلابمان را دزدیدند" یعنی چه؟ شاید برای اینکه از روزی که یادم می آید ما غریبه بودیم و ضد انقلاب. هر که را می شناختیم یا زندانی بود یا اعدامی یافراری. خیلی خوش شانس بودی پرونده داشتی تو وزارت اطلاعات . یادش بخیر آدمهای معلوم الحالی بودیم.

بعدش هم از بیمارستان چمران آمد بیرون.همان بیمارستان که به قول خودش "ماها راهش انداختیم." قبل از آن آسایشگاه مسلولین بوده. بابا میرفته سر خیابان زند وانت می گرفته مریضهایی را که نمازی به خاطر کمبود جا جواب می کرده میبرده چمران. کم کم پای بقیه هم باز می شود آنجا و آسفالت می شود. دیگر هیچ وقت پایش را نگذاشت چمران. خودش بود و مطبش که می دانم یک روز هم دلش آنجانبود.

کجا بودیم آها نگاهش دیگر کمتر به آسمان
بود .افسردگی آمد سراغش که آخرهم دمار قلبش را درآورد.تو عکسهایش از آن به بعد خیره می شود به دور دستها. هنوز ناامید نیست و می گوید که مبارزه طولانی است. به براندازی اعتقادی ندارد و طرفدار سرسخت اصلاح طلبی است. اما من میدانم که این بابا خیلی فرق دارد با آن بابای قبل از چهارسالگی ام. حرف عمویم هنوز توی گوشم هست وقتی بعد از بیست سال بابا را دید :" این ضیا اون ضیایی نیست که من باهاش بزرگ شدم." چطور می توانی خودت بمانی وقتی جلوی چشمت تمام امید وآرزویت رابدزدند و تو ازترس جانت بایستی و فقط نگاه کنی. بابا جان حق اون نگاه سرخوش تو این همه غم نبود.
 
   





© 2006 a book of ordinary people | Blogger Templates by Gecko & Fly.
No part of the content or the blog may be reproduced without prior written permission.
Learn how to Make Money Online at GeckoandFly