<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://draft.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d37914555\x26blogName\x3da+book+of+ordinary+people\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dTAN\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://abookofordinarypeople.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://abookofordinarypeople.blogspot.com/\x26vt\x3d4573549726749547072', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

a book of ordinary people

Because We have forgotten that we are only ordinary people who are allowed to make mistakes..Normal left us a while back and we didnt even notice!!!
 

یک پاترول آبی داشتند که سکینه خانوم همیشه می روند.خودش هم که مثل خان ها می نشست کنارش. مثل که چه عرض
کنم از همه خان ها خان تر بود.شیراز شهر غریبی بود. بزرگ بود اما همه همدیگر را می شناختند وهمه چیز را می دانستند. بابای سحر از اون خانزاده های اصیل بود و می گفت این مرتیکه بچه رعیت بوده و آمریکاییها علمش کرده اند.
بابای من هم که دوست صمیمی دو تا دامادش بود نفی نمی کرد.
زن اولش همیشه سیاه می پوشید و آواره خونه دخترهاش بود. اما چه زنی بود. زیر بار هوو نرفته بود. سکینه بی بی که آمده بود دست دخترهایش را گرفته بود و رفته بود وبا هزاربدبختی بزرگشان کرده بود. ازاون زنهای عشایر اصیل بود. اگر حقت بود کشیده هم ازش می خوردی مرد و زن هم سرش نمی شد.
این قهرمانی که این روزها ازش می نویسند من نمی دانم واقعا وجود خارجی دارد یا نه؟ آن کسی که من می شناختم وخانه اشان دو تا
کوچه قبل از ما بود جاه طلب بود و پدر و شوهر چندان خوبی هم نبود.
خاطره من از سکینه خانوم زن دومش چهره ای بی روح و غمگین است. برخلا ف زن اولش جرات جنگیدن نداشت و نتوانست مثل زن اولش بچه هایش را عا قبت به خیر کند.

میدانی قصه هیچوقت آن چیزی نیست که می خوانی حتی اون چیزی نیست که می بینی.شاید اصلا قصه ای نیست.
« Home | Next »
| Next »
| Next »
| Next »
| Next »
| Next »
| Next »
| Next »
| Next »
| Next »

» Post a Comment
 
   





© 2006 a book of ordinary people | Blogger Templates by Gecko & Fly.
No part of the content or the blog may be reproduced without prior written permission.
Learn how to Make Money Online at GeckoandFly